۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳۵

بشهر مصر از خجلت ببندد دکه حلوائی
اگر آن پسته شیرین بشکر خنده بگشائی

کساد مشک و عنبر در ختا و چین کنی عمدا
گره از زلف مشکین گر براه باد بگشائی

بپوشد مه برخ پرده چو تو پرده برانداری
رود سرو از چمن بیرون چو تو با ناز بازآئی

بخوبی ای صنم طاقی وحید عصر و آفاقی
مسخر شد چو آفاقت بزن نوبت بیکتائی

چو دل بر نیکوان بستی وداع عقل و دین میکن
حدیث عشق گر خواندی بشوی اوراق دانائی

زرسوائی نیندیشد کسی کاو عشق میورزد
که از آغاز شد همخوابه با هم عشق و رسوائی

بجامم زهر اگر ریزی چو شهد از شوق مینوشم
که حنظل چون شکر گردد بکامم چون تو فرمائی

بیک بوسه علاجم کن زعناب می آلودت
که از عناب میآید علاج درد سودائی

بدان چستی که آهن را برد آهن ربا از جا
بیک غمزه تو دل زآهن دلان شهر بربائی

می گلگون بده ساقی غنیمت دان دم باقی
که میبخشد فراقت از غم دنیی و دنیائی

چرا زلفت پریشانت مرا آشفته تر دارد
گر از زنجیر هر دیوانه میبیند شکیبائی

کمند شاه را مانی زبس خم در خمی ای مو
علی کاو را مسلم گشته در آفاق مولائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.