هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه و عرفانی است که در آن شاعر از درد هجران و آرزوی وصال معشوق میگوید. او از طبیب عشق میپرسد که چگونه با درد فراق کنار بیاید و از شب هجران شکایت میکند. شاعر به زیبایی معشوق و تأثیر آن بر خود اشاره میکند و از عشق و مستی و شوریدگی میسراید. در نهایت، او خود را غرق در عشق معشوق میداند و از جمال و کمال او سخن میگوید.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عاشقانه و عرفانی عمیق است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از اصطلاحات و تشبیهات بهکار رفته نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد.
شمارهٔ ۱۱۴۲
بهواست برق امشب بطلب پری وبالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی
بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی
بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی
بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی
شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی
زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی
من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی
غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی
خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی
بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی
چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی
زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی
زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی
تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.