۱۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴۲

بهواست برق امشب بطلب پری وبالی
قدمی بساز از سر نو گرت مجالی

بلی ای طبیب گفتی که علاج هجر وصلست
چکنم بدرد حرمان که ندارم احتمالی

بسیاه چال هجران شبی ار بروز آری
نفسی که در فراقی بودت فزون بسالی

بشب وصال سویم نظری بکن که گویم
که سها و شمس دارند بنظره اتصالی

شب هجر و عمر اغیار بسی دراز دیدم
بفزای زین دو یارب همه بر شب وصالی

زنوای مطرب عشق برقص زاهد آید
چه عجب که صوفی آید زطرب بوجد و حالی

من و کوی میفروشان و شراب و شاهد مست
چکنم بهشت و حورت که ندارد اعتدالی

غم از این و آن نبودم همه غرق در تو بودم
که نه عاشق است کش هست بخویش اشتغالی

خم طره ات چو از چنگ شب وصال دادم
چو رباب بایدم خورد زهجر گوشمالی

بجز آن عذار چون ماه و دو ابروان دلبند
قمری شنیده باشی که برآورد هلالی

چو دو گونه تو از سیم عیارتست قدرت
زیکی بکاست در مشک بر او فزود خالی

زجمال پرده برگیر که این گنه نباشد
گنه است گر بپوشند زکس چنین جمالی

زغبار راه توحید تو بساز کیمیائی
که مرا نه دولتی ماند بجا نه جاه و مالی

تو که آشفته نشاید که زخویش نام آری
که زداغ عشقت مولاست گر بود جمالی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.