۱۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴۳

در عاشقی گشتم زبون ایکاش دل خون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی

ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی

میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی

ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی

از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی

قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی

تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.