۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۱

دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب

دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب

از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب

بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب

از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب

امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!

شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.