۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۵

هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است

رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بود خموش چو طوفان نشسته است

از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است

از بس فشرده ام به هم از جور روزگار
دندان من چو بخیه به دندان نشسته است

موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست
این گرد بر سریر سلیمان نشسته است

ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم
دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.