۲۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۰

چند باشم ز در دیر مغان دور، بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است

ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است

توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!

رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است

کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است

گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.