۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۹

خضر از لب تشنگان روی آتشناک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست

گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست

بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست

چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست

در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست

نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.