۲۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۷

زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد
ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد

آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا
تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟

خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد
چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد

همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است
کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد

شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب
در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد

در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم
بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد

تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص
راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد

بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم
هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.