۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۷

عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد

درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد

نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟

تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد

عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد

ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.