۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۹

چشم خود بگشا حدیث خوش نگاهی می رود
گردنی برکش که حرف کج کلاهی می رود

در دلش از من غباری هست، پنداری که باز
آب چشمم از برای عذرخواهی می رود

رهروان رفتند و چون از کاروان واماندگان
برق ایشان را ز دنبال سیاهی می رود

آنچه در راه کسی باشد، ازان نتوان گریخت
گر روم بر آب، در پا خار ماهی می رود

وادی عشق است اینجا، نیست نومیدی سلیم
کاروان در منزل از گم کرده راهی می رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.