۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۷

شورش منصور را آخر سرم معراج شد
مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد

تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد

در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد

پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد

هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.