۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۱

به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند

پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند

شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند

مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند

سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.