۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۱

دگر عشق بر جان غم پرورم زد
چو پروانه آتش به بال و پرم زد

جهان تیره گردید، گویا ز غفلت
صبا پشت پایی به خاکسترم زد

چو گل گشت دستارم آشفته بر سر
ز بس بی رخ او جنون بر سرم زد

من آن بلبل عاجز ناتوانم
که سوسن درین باغ با خنجرم زد

دل و دین و هوش مرا کرد پامال
سلیم آن سواری که بر لشکرم زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.