۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵۷

در عشق دلم را به جبین نقش وفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود

عنقا که به من بر سر دعوی ست، نپرسید
روزی که من آواره شدم، او به کجا بود

بر کعبه ی کوی تو نشد خضر دلیلم
نقش قدم خویش، مرا قبله نما بود

هر سایه ی برگی به چمن نافه ی مشکی ست
بویی مگر از زلف تو همراه صبا بود؟

هر مرغ که از دام خود آزاد نمودیم
معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود

خون شد جگر من، که سلیم از سر کویت
می رفت و چو مژگان تو رویش به قفا بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.