۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۷

خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید

صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید

ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید

جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید

گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.