۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۹۷

چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش

رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!

چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش

زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش

شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.