۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۹

در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل

هرکجا گردی بود، افشانده ی دامان ماست
می رسد از هر غباری بر مشامم بوی دل

خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش
یک سر مو رام با مجنون نشد آهوی دل

همچو من صاحبدلی امروز در عالم کجاست
ریخته در سینه ام چون غنچه دل بر روی دل

کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم
کز برای سوختن می میرد این هندوی دل

خاک شد دل از تمنای سر کویش سلیم
هرگز از آنجا نمی آید غباری سوی دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.