۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۹۸

در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم

تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم

رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم

بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم

از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم

گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم

داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.