۲۲۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۰۸

هوای توست در سر، سایه ی گل را نمی دانم
مرا روی تو می باید، گل و مل را نمی دانم

چو مجنون من به کوی عاشقی می آیم از صحرا
تبسم را نمی فهمم، تغافل را نمی دانم

چو موج چشمه ی کوثر، ز آلایش پر بلبل
یقین پاک است، اما دامن گل را نمی دانم

درین دریا چو موجم خضر می راند به آب آخر
ز بس هر لحظه می گوید ره پل را نمی دانم

بهار آمد سلیم و در چمن پیدا نمی گردند
چه بر سر آمده قمری و بلبل را نمی دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.