۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۰۹

ز بی پروایی چشمت دل آزرده ای دارم
لبت هرگز نمی گوید نمک پرورده ای دارم

دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه می داند
که در ویرانه ی خود، گنج بادآورده ای دارم

امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم
به دامن همچو گل، مشت زر نشمرده ای دارم

چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد
ز زخم تیغ او، نه خورده ای، نه برده ای دارم!

قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت
میان کشتگان او، چه خون مرده ای دارم

سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد
که از دل در بغل دایم گل پژمرده ای دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.