۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۶۷

خاطر من نشکفد از وصل یار خویشتن
این چمن رنگی ندارد از بهار خویشتن

عشق از بس غافلم کرده ست از خود، می کنم
همچو طفلان خاکبازی با غبار خویشتن

آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است
می تراشد کوهکن سنگ مزار خویشتن

در تمام عمر می سوزم برای دیگران
آتشم، آتش نمی آید به کار خویشتن

سهل باشد گر سوار توسن گردون شوی
جهد کن تا چون صبا گردی سوار خویشتن

هرکسی سر در کنار یار دارد، من سلیم
می نهم چون غنچه شب سر در کنار خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.