۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۱

غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را

پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را

گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را

زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را

نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را

کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را

هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را

کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.