۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۸

بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست

از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست

هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست

بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!‏
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست

خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست

از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست

غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.