۲۲۴۵ بار خوانده شده

حکایت

حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین

که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست

یکی گفتش: ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای

چه کردی که درنده رام تو شد
نگین سعادت به نام تو شد؟

بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار

تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

چو حاکم به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود

محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را

ره این است، روی از طریقت متاب
بنه گام و کامی که داری بیاب

نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:محمد بن سعد بن ابوبکر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.