۲۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۹

باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است

بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است

چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است

مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است

خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.