۲۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۸

دیار غربتم آنجا بود که انجمن است
به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است

هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم
شب وصال توام هر نگه نفس زدن است

چرا از چاشنی درد او بود محروم
دلم که غنچه صفت پای تا به سر دهن است

چنان تهی ز خود کاو کاو غم شده ام
که پای تا به سرم چون حباب پیرهن است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.