هوش مصنوعی:
متن داستان مردی خردمند به نام خدادوست را روایت میکند که در غاری زندگی میکند و به قناعت و صبر مشهور است. او با وجود فقر و تنهایی، از بزرگان و حتی حاکمان ستمگر دوری میکند و به آنها اعتنایی نمیکند. حاکم ستمگر منطقه که از رفتار خدادوست ناراحت است، از او میپرسد چرا با او دشمنی میکند، در حالی که او خود را دوستدار خدادوست میداند. خدادوست پاسخ میدهد که وجود حاکم باعث رنج مردم است و او نمیتواند کسی را دوست داشته باشد که باعث آزار دیگران است. متن به موضوعاتی مانند قناعت، عدالت، ستم و رابطه بین حاکم و مردم میپردازد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و اخلاقی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، موضوعاتی مانند ستم و عدالت ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال پیچیده باشد.
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
بخواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش
که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز
به در یوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده
بخواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمگار بود
که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش
ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
بنفرت ز من درمکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت ملک روم با دانشمند
گوهر بعدی:گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.