۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۳

آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است

در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است

تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است

فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است

هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است

پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است

از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است

از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.