۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۸

بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می کشد
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد

در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد

سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد

چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد

پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد

بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد

حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد

چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد

شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود

هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود

پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود

دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود

محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.