۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰۸

چون مصور صورت آن جان جانان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد

قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد

اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد

روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد

از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد

بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد

رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد

دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد

این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد

گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد

می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد

ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد

چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.