۲۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۱

آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود

می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود

در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود

بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود

دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.