۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۵

از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد

می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد

باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد

در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد

بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.