۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۷

در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد

قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد

ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد

زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد

سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد

در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد

نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.