۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۶

شب که حالم زغم هجر تو دیگرگون بود
بر کفم ساغر می آبلهٔ پرخون بود

دیده دیدم که به خوناب جگر می غلتید
خبر از حال دلم نیست ندانم چون بود

معنیی نیست در این نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بی خرد افلاطون بود

شوخی رنگ تو می آمدم امشب بخیال
دیده ام تا به سحر جام می گلگون بود

چه کشیده است ز عالم به دماغی که نداشت
آنکه از دایرهٔ باده کشان بیرون بود

شأن هم چشمی جویا نبود مجنون را
هر سرشکی که چکید از مژه ام مجنون بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.