۱۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۷

هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش

چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش

کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش

نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش

مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.