۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۵

شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم

سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم

من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم

خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم

عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.