۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۹

فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام

بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام

بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام

دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!‏
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام

پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام

با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.