۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳۹

بی سخن نیست ترا یک سر مو بیش دهن
مو شکاف است زبان تو چو آیی به سخن

همچو فانوس ز بس صافی جوهر بدنت
یک بغل نور نماید به ته پیراهن

نه همین لاله ز داغت ره صحرا بگرفت
تا تو از باغ شدی خاک نشین گشت چمن

زخم ناسور نماید به نظر خندهٔ گل
بی تو بر روی چمن خال سفیدست سمن

نتوان دید چمن را ز لطافت چو هوا
همچو شبنم زهوا می چکدش خون ز بدن

تنت از لطف نیاید به نظر چون فانوس
بنماید مگر اندام ترا پیراهن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.