۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۴

گلستان بی بر رویی به زندان می زند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان می زند پهلو

چه غم گردامنم شد زرق خارستان این وادی
که جیب پاره ام چون گل به دامان می زند پهلو

گرفتار ترا اندیشهٔ عریان تنی نبود
به گردن طوق عشقش بر گریبان می زند پهلو

به راه عاشقی پا بی خبر دل در خطر باشد
که هر خاری در این وادی به مژگان می زند پهلو

کند هموار ناز یار بی اندامی دل را
که پرچین چون شود ابرو به سوهان می زند پهلو

دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی
که اینجا قطره بر دریای عمان می زند پهلو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.