۵۱۶ بار خوانده شده

حکایت

به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندرست
چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت
که می‌دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز وجاه است و گر ذل و قید
من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناترست از طبیب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت دهقان در لشکر سلطان
گوهر بعدی:حکایت صاحب نظر پارسا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.