۳۷۰ بار خوانده شده

حکایت صاحب نظر پارسا

یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می‌برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی
به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست
که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگد کوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر
که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر برآمد به سنگ
نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ

شبی دیو خود را پری چهره ساخت
در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام
بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم
ببین تا چه بارش به جان می‌کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید
به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار حکمش برم
که دایم به احسان و فضلش درم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.