هوش مصنوعی: ملک صالح، پادشاهی نیکوکار، صبح زود با غلامش به بازار و کوچه‌ها می‌رود تا حال مردم را بررسی کند. او دو درویش پریشان‌حال را در مسجد می‌یابد که از بی‌عدالتی و زندگی اشرافی پادشاهان شکایت می‌کنند. ملک صالح با شنیدن سخنان آن‌ها، آن‌ها را به دربار دعوت می‌کند و با احترام و بخشش با آن‌ها رفتار می‌کند. او به آن‌ها می‌گوید که نباید در بهشت نیز با او دشمنی کنند و تأکید می‌کند که خدمت به دیگران و ارادت، راه رسیدن به سعادت است.
رده سنی: 12+ این متن دارای مفاهیم اخلاقی و عرفانی است که برای درک کامل آن‌ها، مخاطب نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر و مفاهیم عمیق فلسفی، آن را برای سنین پایین‌تر دشوار می‌کند.

حکایت

ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بر بسته روی

که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست

دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطر آشفته یافت

شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حر با تأمل کنان آفتاب

یکی زان دو می گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری

گر این پادشاهان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز

درآیند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگیرم ز خشت

بهشت برین ملک و مأوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی؟

اگر صالح آن جا به دیوار باغ
برآید، به کفشش بدرم دماغ

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آن جا مصالح ندید

دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب
ز چشم خلایق فرو شست خواب

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند

برایشان ببارید باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل

گدایان بی جامه شب کرده روز
معطر کنان جامه بر عود سوز

یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان

پسندیدگان در بزرگی رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت
بخندید در روی درویش و گفت

من آن کس نیم کز غرور حشم
ز بیچارگان روی در هم کشم

تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که ناسازگاری کنی در بهشت

من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رویم فراز

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر

بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت
که امروز تخم ارادت نکاشت

ارادت نداری سعادت مجوی
به چوگان خدمت توان برد گوی

تو را کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب؟

وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در معنی سفاهت نااهلان
گوهر بعدی:حکایت در محرومی خویشتن بینان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.