۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷

بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت

حال چه پرسی زمن از هجر سوخت
کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت

بود مرادم که زود شب بشود روز وصل
کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت

عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر
پای گریزم نماند قوت رفتار رفت

ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم
گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت

اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست
زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.