۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۶

بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست
داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست

جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش
صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست

چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی
خندید و من سوخته را باز دهان بست

از جان خود ای دلشدگان دست بشویید
کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست

اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد
هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.