۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۵

گر چو گل در کف ما جام می صبحگهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است

بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است

پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است

ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است

آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است

سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.