۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۱

دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست

از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست

ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست

بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست

گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست

در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.