۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۲

یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد

عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد

آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد

رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد

ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد

هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد

اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.