۱۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۶

در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد

در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد

چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد

فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد

کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.