۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۷

او که از دیده خونابه چکانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود

اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم
که به نظاره او تاب و توانم نرود

میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی
طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود

او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم
چه توان کرد که از دست عنانم نرود

دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش
باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود

او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل
مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود

اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا
چون کنم کز پی او روح و روانم نرود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.