۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۵۸

اگر از غم تو صد جان به یکی نفس برآید
نفسی نه از دهانت بمراد کس برآید

توبکاکل پریشان نرسی ز هیچ راهی
که هزار دود آهت نه پیش و پس برآید

بتو حال من که گوید؟ که بحضرت سلیمان
که دهد مجال کانجا سخن مگس برآید

قفس تن من از بس که بمرغ جان بود تنگ
بپرد هزار فرسخ گر ازین قفس برآید

هوس وصال دارم اگرم کشی چه باک است
چه غم از هلاک باشد اگر این هوس برآید

تو گرم نه دل خراشی نکنم فغان و ناله
به خراش زخمی افغان زدل جرس برآید

ببلند همتی جو بر شاخ وصل اهلی
که مراد از آن سهی قد نه بدسترس برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.